سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

 

 

ما نی می مانیم جدا از نیستان

در این روز غم و اندوه دلم نینوای غمنامه ای است کاش این همه غم و اندوه جام عشق را نشان می داد

خدایا مرا به جام نورانی عشق آشنا بگردان

اللهم انی اعوذبک من همزات الشیاطین

و نی نامه ام چه غمگین غوغا می کند:

 

سلام بر کربلای تشنه لب

...

بشنو این نی چون شکایت می کند

از جدایی ها حکایت می کند

کزنیستان تا مرا ببریده اند

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تابگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیّتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظنّ خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سرّمن از ناله ی من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان زتن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر مِی فتاد

نی حریف هر که از یاری برید

پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پُرخون می کند

قصّه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جزگوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هر که بی روزی است روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسّلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر؟

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یک روزه ای

کوزه ی چشم حریصان پُر نشد

تا صدف قانع نشد پُردُر نشد

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

او زحرص و عیب کلّی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جانِ طور آمد عاشقا

طور مست و خَرّ موسی صاعقا"

با لب دمساز خود گر گفتمی

همچو نی من گفتنی ها گفتمی

هرکه او از همزبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چون که گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کاین سخن بیرون بوَد

آینه غمّاز نبوَد چون بوَد؟

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست؟

زان که زنگار از رُخَش ممتاز نیست

...

آری نی حدیث راه پرخون می کند

...

سلام بر کربلا

سلام بر72لاله ی پرپر

سلام

...

******************

 


ارسال شده در توسط زیباجنیدی